۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

روز معلم

   سال گذشته سال خداحافظي با چهار معلم عزيز بود. آقاي ديانت فر ناظم مدرسه راهنمايي كه در حال كمك به آسيب ديدگان يك تصادف رانندگي خود دچار سانحه شد. مستر ساعتي معلم دوست داشتني زبان اول و دوم دبيرستان؛ آقاي ايوبي نويسنده و معلم ادبيات اول راهنمايي و آقاي فريپور معلم فيزيك سوم راهنمايي. اما همه ي اين تلخي ها با شيريني پيدا كردن يك معلم ديگر كمرنگ شدند.
   هر سال روز معلم انگار گمشده اي داشتم. تقريباً با همه¬ ي معلم هاي دوران راهنمايي و دبيرستان و حتي معلمان دوران دبستانم پيوسته در تماس بوده ام و يا حداقل دورادور از احوالاتشان با خبر بوده و هستم. با تعدادي فعاليت هاي مشترك كاري داشته و در حال حاضر با عده اي از ايشان همكارم. اما همواره كسي بود كه دوستش داشتم و از جفاي روزگار از او دور افتاده بودم. معلم كلاس اول دبستان، كسي كه اولين خاطرات مدرسه اي من با او تداعي مي شود. كسي كه از حول و هراس روزهاي آغازين مدرسه به او پناه مي بردم و از تشويش هاي بي امان پسر بچه ي لوس و بچه ننه ي شش ساله ام در آغوش او آرام مي گرفتم. درست بيست سال بود كه هر سالم را با مدرسه شروع مي كردم و هر سال اول مهر و روز معلم بغض گلويم را مي گرفت و صداي معلم كلاس اول را مي شنيدم كه با نگاهي مهربان و لبي هميشه خندان مي گفت : "چي شده پسر گلم؟" تنها نشاني كه از او داشتم دست خط زيبايش پاي صفحه صفحه ي دفتر ديكته اي بود كه بيست سال نگهش داشته بودم. هيچ وقت فراموش نمي كنم كه چگونه قلم در دست مي گرفت؛ نوشتنش آنقدر براي منِ كلاس اولي سريع به نظر مي آمد كه گويي رودخانه اي روي كاغذ روان مي شود.
   ده سال پيش به مدرسه اي رفتم كه من و او همديگر را آنجا پيدا كرديم به اميد اينكه نشاني از او پيدا شود. مدرسه كاملاً عوض شده بود. مدرسه دخترانه جاي مدرسه پسرانه ما را گرفته بود و از معلمان مدرسه هيچ كس گمشده مرا نمي شناخت. سراغ خانه اش رفتم؛ همان خانه اي كه ساعت ها من و دو پسرش با هم بازي مي كرديم. اسم پسرها خاطرم نبود اما مي دانستم كه تنها كساني بودند كه دوست داشتم جاي برادر نداشته ام باشند تا خانم معلم بيشتر و براي هميشه مهربانانه مرا صدا بزند "پسرم!" از آن خانه رفته بودند و صاحب خانه جديد هيچ نشاني از ايشان نداشت. سراغش را از همسايه ها گرفتم يكي گفت به كرج رفته اند. پسرش تيزهوشان كرج درس مي خوانَد و خانم ثانوي و شوهرش كه مدير مدرسه ما بود نيز به آنجا منتقل شده اند. سال ها از طريق آموزش و پرورش كرج جويا شدم تا بلكه پيدايش كنم كه هر بار تلاشم بي نتيجه ماند. سال گذشته در كمال نااميدي ايميلي به انجمن فارغ التحصيلان شهيد سلطاني كرج زدم. ايميل واقعاً عجيب و خنده دار است ببينيد:
   "... مدتي است كه دنبال يكي از آشنايان قديم مي گردم آخرين ردي كه پيدا كردم به مدرسه تيزهوشان كرج مي رسيد. يكي از فارغ التحصيلان سال هاي 77 تا 79 شهيد سلطاني به اسم آقاي جمالي يا جلالي پدرش ... هم مدير يك مدرسه در شهرك انديشه شهريار بوده و حدوداً در سال 71 به كرج منتقل شده اند . دو برادر بودند كه مطمئن نيستم هر دو در تيزهوشان بوده اند يا نه. حدوداً با يك سال فاصله سني. مادرشان خانم اعظم ثانوي هم معلم بودند. اگر خبري نشاني از ايشان داريد يا مي توانيد پيدا كنيد لطف بزرگي به من كرده ايد. البته مي دانم كه اطلاعاتم ناقص و عجيب است. منتظر خبر هستم..."
   مدير سايت با حسن نظر اين ايميل را براي دو نفر از كساني كه مشخصات مورد نظر را داشته فرستاد. تا اينكه چند روز بعد وقتي سركلاس خواستم فايلي را از ايميلم به دانش آموزان نشان دهم؛ در ميان ايميل هاي رسيده ايميلي از بهمن جمالي دريافت كردم كه نوشته بود:
   "سلام پسر گلم
من ثانوي هستم مادر بهمن. همون که دنبالش بودي. منم خيلي به فکر تو بودم. خيلي دوست داشتم بدونم به کجا رسيدي. خيلي دوست دارم ببينمت"
   در پوستم نمي گنجيدم. كم مانده بود اشكم سرازير شود. خيلي دشوار بود كه سيل احساساتم را در كلاس زبان انگليسي كه كسي حق نداشت در آن فارسي صحبت كند به زبان بيگانه تبديل كنم و دانش آموزان را نيز در شادي ام شريك كنم. بعد از كلاس سراغ تلفن رفتم قلبم داشت از سينه ام در مي آمد. نتوانستم تماس بگيرم و صدايش را بشنوم. مي خواستم فرياد بزنم. دوست داشتم به همه بگويم كه چه كسي را پيدا كرده ام.
                                     نمي دانم چرا ثانوي ناميده اند اش اوكه براي من اولين بود.