۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

براي سمپاد

جناب آقاي اميرخاني

نوشته شما را در اينجا با عنوان "استعدادهاي درخشان، قطعه‌ي چند؟ رديفِ چند؟" مطالعه كردم. مدتي تأمل كردم تا آتش احساسي شما و دوستان فروكش كند تا اين ها را برايتان بگويم. نمي¬دانم بايد تسليت بگويم يا حضورتان بر سر نعش بي جان اين متوفي را خير مقدم عرض كنم. نمي دانم در مجلس تعزيه مهمانم يا صاحب عزا. نمي¬دانم چگونه بايد با شما اعلام همدردي كنم. شما كه اهل قصه و داستان ايد بگذاريد برايتان قصه بگويم.

"... مادربزرگي داشتم كه سال ها بيمار بود و زمين¬گير شده بود. مدت هاي طولاني روي تخت كنار اتاق دراز كشيده بود و از پنجره جز آسمان چيزي نمي¬ديد. آخرين روزي كه چشمان مهربانش دنيا را ديد؛ من نه ساله بودم. خيلي بي تابي مي كردم. از شما چه پنهان هنوز هم قلبم برايش مي تپد و وقتي از او مي¬گويم چشمانم تر مي¬شود. اقوام، دوستان و آشناياني كه به رسم تسليت و تعزيت به خانه ما رفت و آمد داشتند به اتفاق جمله اي را تكرار مي¬كردند كه برايم غيرقابل تحمل بود. مي¬گفتند خدا بيامرزدش؛ راحت شد ..."

داغدار عزيز

جنازه¬اي كه برايش مرثيه مي¬خوانيد در مدتي كوتاه به اين روز در نيامده است. سال ها در بستر بيماري افتاده بود و شما نمي¬ديديد. يا مي¬ديديد و هيچ نمي¬گفتيد. نوشته شما بيشتر شبيه ضجه زدن و مويه كردن يك عزيز از دست داده است تا به قول خودتان يك نوشته با هدف ملي. خاطره هايي كه داغداران از عزيز از دست رفته¬شان به خاطر مي¬آورند همه لطيف و خوشايند اند. در مجلس ختم بدون استثنا همواره متوفي را پدري مهربان، همسري فداكار و رفيقي شفيق مي¬خوانند. پس انتظاري ندارم كه شما هم جز اين بگوئيد. مي¬دانم كه شاعريد و هنرمند و از هنرمند جز لطافت انتظاري نيست. ولي اجازه دهيد كه اين احساسات لطيف و نئوستالژيك را هدف ملي نام ننهيم. شما و دوستانتان هيچ طبيبي را بر بالين اين بيمار محتضر راه نداديد حال بگذاريد يا نگذاريد اين جنازه توسط خيلي ها كالبدشكافي خواهد شد.

سرنوشت سمپاد نمي¬توانست جداي سرنوشت اين سرزمين رقم بخورد. به هر حال اجزاي يك سيستم همه بر هم اثر گذاشته و از هم تأثير مي¬پذيرند. سمپاد هم مثل بسياري از سازمان ها و خرده نظام هاي اين مملكت سال ها درد بيماري كشيد و اكنون راحت در سينه قبرستان آرميد. خرده نظام هايي كه در دولت هاي گذشته بيمار شدند و درد كشيدند و در چند سال اخير با تير خلاص دولت مهرورز جان داده اند يا در حال جان دادن اند. مثل صنعت بيمه، خودروسازي و بورس مثل قوه قضائيه، مثل فوتبال، مثل صداوسيما، مثل آموزش عالي، مثل سينما و نشر و موسيقي و هزاران نمونه ديگر. پس چه جاي تعجب است كه سمپاد به اين روز بيفتد. مگر غير از اين انتظار مي¬رفت؟

استاد عزيز

بيائيد تا برايتان بگويم از چه روز و در كجا اين عزيزِ از دست رفته بيمار شد. چه كساني بيمارش كردند و چه كساني بيماريش را پنهان كردند و چه كساني نگذاشتند هيچ طبيبي او را ملاقات كند. مي¬خواهم بگويم مدرسه ما بر خلاف ادعاي شما همه چيز داشت جز معلم. معلم يعني كسي كه علم و هنر تعليم و تربيت بداند. كدام معلم ما يا شما اين گونه بود؟ بيماري از اينجا آغاز شد كه هر بي صلاحيتي معلم شد و تنها شاخص داشتن صلاحيت معلمي حزب اللهي بودن تعريف شد. اين جمله دوست محترم شما است كه ظرف هاي غذا در هيئت تنها از دست او قابل دريافت بود. ايشان در زمان مديريت¬شان فرمودند: " ما در مدرسه راه برويم بچه ها تربيت مي¬شوند چرا كه حزب اللهي هستيم. ما از علوم و فنون تربيت بي¬نيازيم" و " فلاني (من) تعليم و تربيت خوانده، ايده و رأي و نظر دارد، بگوئيد اينجا (راهنمايي حلي 2) نمي تواند كار كند" ايشان و دوستانشان در حالي داعيه تعليم و تربيت دارند كه در هيچ مدرسه اي به عنوان معلم يا هيچ عنوان ديگري نمي¬توانند كار كنند و پس از جمع شدن سفره سازمان جز چاي فروشي هنري ندارند. بيماري آنجا بالا گرفت كه همين نابلدها انتقاد دوستان¬شان را نيز برنتافتند و آنها را از ورود به مدرسه منع كردند. چرا زماني كه بسياري از اين دوستان ظاهراً مورد مباهات شما- فهرست بلند بالاي افتخارات مدرسه- را رد صلاحيت كرده و از مدرسه بيرون كردند هيچ نگفتيد؟ چرا نگران نشديد كه همين جوان ترين نسخه شناس ايراني كه گفته ايد علوم قديمه مي-دانست از مدرسه رانده شد؟ چرا زماني كه بهترين تيم مديريتي مدارس سمپاد از فرزانگان تهران تنها به دلايل سياسي كنار گذاشته شدند دلتان نسوخت؟ همان ها كه امروز يكي از بهترين مجتمع هاي آموزشي كشور را اداره مي كنند. ايشان واقعاً معلم بودند نه مثل چاق قصه شما كه پس از برچيده شدن سفره سمپاد او هم چاي فروشي مي كند. چرا وقتي مقاله نويس نيچر تان ممنوع التدريس شد صدايتان در نيامد؟ چرا جاي خالي هزاران نفر شبيه او را احساس نكرديد؟ بيمار ما تب كرد آن روزي كه آشنا ها را با چوب بي اعتقادي و غريبه ها را با چوب بي اطلاعي رانديد. آنقدر دايره خودي ها تنگ شد كه حتي ريشو و دراز و چاق قصه شما هم با هم در آن دايره جا نمي¬شدند. درست همان اتفاقي كه براي خيلي ديگر از سازمان هاي حكومتي افتاد. آن قدر نحيف و بي جان شد كه به اين روز افتاد.

آقاي اميرخاني

هركس نداند من و شما خوب مي¬دانيم كه چاق قصه شما استاد طراحي پروژه هاي گيل-هارد-بنك بود و با همين هنرش سال ها بيماري هاي سمپاد را مخفي نگه داشته بود. رئيس روحاني ما همه چيز را واگذار كرد به چاق قصه شما به كسي كه حتي ماهرترين نويسندگان چون شما نيز در افتخاراتش تنها مي توانند بگويند "چندي پيش از سازمان اخراج شد". من نمي¬دانم ايشان كه هم زمان با تولد من وارد دانشگاه شدند بالاخره موفق شدند از آنجا فارغ التحصيل شوند يا نه. خود قضاوت كنيد كه آيا ايشان صالح ترين فرد براي اداره سازمان بوده اند يا نه. يادم مي¬آيد رئيس روحاني را سالي يك بار در مسابقات قرآن مي¬ديدم همان جا كه جايزه پويا را كه نفر اول رشته قرائت بود به ديگري دادند فقط به اين دليل كه پويا شيعه نبود و رتبه اولِ سفارشي فرزند شهيد بود. نمي¬دانم چرا بر دامن عدالت دوستان شما گردي هم ننشست.

بيماري سمپاد يكي و دوتا نبود. نمي¬دانم با چه رويي جلسات هيئت را كه چيزي جز گعده هاي دوستانه، محافل نوچه بازي و پاتوقِ هم مشربان شما نبود به عنوان فعاليت مذهبي در علامه حلي مطرح مي¬كنيد. در مدرسه اي هشتصد نفره كه تنها دويست نفر روزه بگير دارد هزار پرس افطار سرو مي¬شود حال آنكه حق التدريس معلمانش عقب افتاده است. اين چه دين داري و دين پروري است؟

آقاي اميرخاني

ناموفق بودن سمپاد را حتي مي توان در اين روحيه همه كاره بودن فارغ التحصيلانش ديد. آنجا كه مهندسي مي¬خوانند و چون اگزوپري خلباني مي¬كنند و داستان مي نويسند؛ معلمي مي¬كنند و كارشناس مسائل اجتماعي و متخصص تعليم و تربيت و در اقتصاد فوتبال نيز صاحب نظر اند. (ر.ك. وب سايت شخصي شما) ريشوي داستان شما اگرچه فيزيكدان خلاق و نازنيني است ولي اصلاً مدير خوبي نيست. چه اصراري است كه همه كارها را خودتان يك تنه انجام دهيد. ناموفق بودن سمپاد آنجا بود كه ما ياد نگرفتيم از هم كمك بگيريم. ياد نگرفتيم با هم حرف بزنيم. در خيلي از دانشگاه ها شناسايي بچه هاي علامه حلي فرمول ساده اي دارد: "كساني كه با بقيه نمي¬جوشند و تنها با هم مدرسه اي هاي خودشان رابطه دوستي دارند در حلي درس خوانده اند." ما نه تنها دوستي با غير حلي ها را ياد نگرفتيم حتي ياد نگرفتيم كه با هم مدرسه اي هايمان تعامل مفيد و مؤثر داشته باشيم. سال گذشته كه زمزمه هاي مردن سمپاد به گوش مي رسيد به دوستان اعلام آمادگي كردم كه در قالب يك طرح پژوهشي عملكرد سازمان را حلاجي كنم. اثبات اين فرضيه ها كار دشواري نيست كه فارغ التحصيلان سازمان در مهارت هاي اجتماعي بسيار ضعيف اند. معلمان راهنما در هدايت تحصيلي و مشاوره نزديك به صفر اند. حتي در مسائل آموزشي عملكرد مدارس نااميد كننده است. هيچ از خودتان پرسيده ايد كه چرا در مدرسه اي با دانش آموزان تيزهوش عده اي هستند كه حتي به دانشگاه راه پيدا نمي كنند؟ در حالي كه مدارس متوسط تهران قبولي هاي صد در صدي دارند. من اينجا نمي خواهم از اين صحبت كنم كه نخبه پروري به معني تيزهوش پروري در دنيا منسوخ شده است. نمي خواهم بگويم سرآمدي معناي ديگري پيدا كرده است. نمي¬خواهم بگويم كه هشتاد نوع هوش داريم كه سمپاد اگر به رسالت تعريف شده اش پرداخته باشد تنها به يكي از آن ها پرداخته است. من نمي خواهم حرف هاي بزرگ، آسماني و دست نيافتني بزنم. من وضع موجود را توصيف مي كنم.

عزيز داغدار

بيماري زماني نگران كننده شد كه مديريت سازمان بيش از آنكه تربيتي باشد سياسي و حتي به اعتقاد عده اي امنيتي شد. كار آنجا خراب شد كه شما و دوستانتان به جاي پاسخگويي به مشتريان سازمان چون دانش آموزان، اوليا، فارغ التحصيلان و جامعه مجيز گوي دولتمردان شديد؛ تا جايي كه بلبلِ ... شديد و سفرنامه نويس دربار. سمپاد هم مانند بسياري از سازمان هاي حكومتي به دام رانت و رانت خواري افتاد و اين سبب شد از كيفيت كار كاسته شود. جايي كه بدون هيچ مناقصه و مطالعه اي آزمون هاي آزمايشي كل كشور به مؤسسه تازه تأسيسي سپرده شد؛ فقط به اعتبار اينكه مالكيت آن دوستان خودي بودند. اكنون عده اي از همين دوستان دريافته اند كه با نام همت و رانت نمي توان جاودان ماند و كيفيت و مشتري مداري است كه حرف اول را مي زند.

آقاي امير خاني

حرف ها زياد است و بيشتر حرف زدن چيزي نمي افزايد جز ملالت. پس بيائيد براي اين عزيز از دست رفته كه مثل مادربزرگ من مرگ برايش خلاصي از بيماري بود به سبك هيئت هاي سمپاد با صداي چاق قصه شما زمزمه كنيم:



"اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات و الاحياء منا و الاموات ... روح تازه گذشته از اين جمع شاد. "



خدايش بيامرزد، راحت شد...



                                                              روح اله آقاصالح

                                                              فارغ التحصيل 1380 علامه حلي تهران

                                                               دانشجوي دكتري برنامه ريزي درسي

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

مهارت هاي اعتراض، يك برنامه درسي مورد غفلت

دو ماه گذشته ماه هاي شلوغي بود. حجم توليدات مكتوبم نسبتاً بالا بود. چند چكيده و پروپوزال و گزارش نوشتم و چند تايي هم هنوز تكميل نشده اند. در عوض دو پذيرش مقاله خوب گرفتم كه ارزشش رو داشت. مقاله اول در فصلنامه مطالعات برنامه درسي، ويژه نامه برنامه درسي و صنعت با عنوان "طراحي و پياده سازي سيستم يادگيري الكترونيكي در سازمان ها؛ شاخص ها و قابليت ها: مطالعه موردي استقرار سيستم يادگيري الكترونيك شركت توسعه پتروايران" و دومي كه همين امروز نامه پذيرشش به دستم رسيد و جذابيتش بيشتر بود از چهاردهمين كنفرانس جهاني تعليم و تربيت ارسال شده بود كه به مناسبت چهلمين سالگرد تأسيس شوراي جهاني برنامه درسي و آموزش با محور هاي دموكراسي، آزادي و كارآفريني با زمينه جامعه مدني جهاني در تابستان آينده در مجارستان برگزار مي گردد. چكيده مقاله ارسالي من به اين كنفرانس از اين قرار است :

(براي بهتر ديدن روي نوشته كليك كنيد.)

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

قوانين كلاس هاي مدرسه

صدف همت و درسا شعبان دانش آموزان مدرسه راهنمايي ضحي در حال انجام يك پروژه پژوهشي به راهنمايي من و با هدف مقايسه قوانين كلاس هاي مدرسه اي در چند كشور، دروس و مقاطع مختلف هستند. اگر خوب ادامه دهند نتيجه كارشان بسيار ارزشمند خواهد بود. معلمان عزيز در صورت تمايل مي توانند پرسشنامه مربوطه را تكميل نمايند.

اسكار و روز جهاني زن

"ساعاتي پيش جايزه بهترين فيلم و بهترين كارگرداني هشتاد و دومين دوره آكادمي اسكار در روز جهاني زن براي اولين بار به يك زن رسيد."


البته اين خبر چيزي نيست كه ارزش پنج ساعت (سه و نيم تا هشت و نيم صبح) بيدار نشستن را داشته باشد. اتفاق مهمي است ولي با چند ساعت تأخير هم مي شد از اين خبر مطلع شد.
اگرچه بسياري اواتارِ جيمز كامرون را بخت اصلي جايزه بهترين فيلم و بهترين كارگرداني مي دانستند ولي هر دو اين جوايز كه به نوعي مهم ترين جوايز اسكار هستند به پر هزينه ترين فيلم تاريخ سينما نرسيد بلكه همسر سابق جيمز كامرون، كاترين بيگه لو، اين جوايز را براي فيلم Hurt Locker دريافت كرد. اين فيلم در ارتباط با يك تيم خنثي كننده بمب در عراق است و كارگردان جايزه اش را به رزمندگان زن ارتش آمريكا در عراق، افغانستان و سرتاسر جهان كه براي آزادي مي جنگند پيش كش نمود.
 من خيلي سواد سينمايي ندارم و فقط دو سه تا از فيلم هاي مطرح شده را ديده بودم و اساساً اينكه چه كسي شايسته انتخاب بود برايم مهم نبود. اما آنچه برايم جذابيت داشت رفتارها و واكنش هاي قابل مشاهده در مراسم بود كه به نظرم با آنچه ما در مجامع مشابه داريم متفاوت بود.
تصور قبلي من كه از طريق ديدن عكس ها، مراجعه به سايت ها و خواندن گزارش ها در سال هاي قبل شكل گرفته بود اين بود كه مراسم اسكار يك مراسم كاملاً رسمي، مجلل وشديداً تشريفاتي است كه همه لباس هايي با برندهاي گران قيمت مي پوشند، فخرفروشي مي كنند و با افاده روي فرش قرمز راه مي روند اما اين فرض تقريباً غلط بود.
اولين تفاوت اين مراسم با مراسم مشابه ايراني كه با چشم غيرمسلح از چند كيلومتري قابل مشاهده بود رنگ لباس ها و تنوع آن ها بود. در جمع هاي ما عموماً لباس مردها از تنوع بيشتري برخوردار است و زن ها همه سياه مي پوشند. اما در اسكار مردها همه كت و شلوار مشكي، پيراهن سفيد و جز تعداد انگشت شماري همه پاپيون داشتند و زن ها لباس هاي رنگي پوشيده بودند.
دوم اينكه با وجود بزرگي سالن برگزاري مراسم (كداك تئاتر) فاصله سكو و بينندگان بسيار كم بود و اين تعامل ميان سكو و كساني كه در جايگاه ويژه نشسته بودند (نامزدها و همراهانشان) را به شدت تسهيل مي كرد به نحوي كه اصلاً احساس نمي شد كه مراسم از بالاي سكو براي بينندگان اجرا مي شود بلكه مراسم از تعامل بالايي ها و پائيني ها (به جاي مجريان و شنوندگان) شكل مي گرفت. اين تعامل وقتي بيشتر به چشم مي آمد كه جاي بالايي ها و پائيني ها مرتب عوض مي شد. مثلاً پنه لوپه كروز كه خودش نامزد دريافت جايزه بهترين بازيگر نقش مكمل زن بود نامزد ها و برنده بهترين بازيگر نقش مكمل مرد را معرفي كرد و جايزه اش را به او داد. به اين ترتيب هر جايزه را هنرمندي ديگر مي داد.
سوم اينكه همه بدون پسوند و پيشوند تنها با نام و نام خانوادگي شان آمده بودند خبري از دكتر و استاد و جناب آقا و سركار خانم نبود. همه مثل هم بودند. هيچ شخصيت مهم و مهم تري مثل سناتور و وزير هم در جمع نبود كه براي حضار سخنراني كند. شايد هم بود ولي مثل بقيه سرجايش نشسته بود و حتي مقدمش هم گرامي داشته نشد. تنها كليپي جهت تقدير از يك زن و مرد مسن به عنوان پيش كسوت پخش شد كه همه به نشانه احترام از جا برخواستند.
چهارم اينكه گويي طنز جزء اصلي مراسم بود و يك خط در ميان به بهانه اي خنده بر لب ها مي نشست كه شايد اگر نبود چهار ساعت يك جا نشستن و شنيدن و ديدن غير قابل تحمل مي شد.
پنجم  برخلاف اينكه هميشه در گوش ما خوانده اند كه غربي ها نسبت به خانواده بي محبت هستند صحنه هايي ديدم كه چشمانم پر اشك مي شد. مثلاً برنده جايزه يهترين فيلمنامه كه با بغض از مادرش تشكر كرد يا ساندرا بالاك، برنده جايزه بهترين نقش اصلي زن، كه با چشمان تر از پدرش تشكر كرد و گفت اينكه مي تواند در جائيكه مريل استريپ هم نامزد جايزه است جايزه را از آن خود كند را مديون پدري است كه عمرش را صرف تربيت و يادگيري او كرده است يا جف بريدج، برنده جايزه بهترين نقش اصلي مرد، كه سي و سه سال زندگي مشترك با همسرش را رمز موفقيتش دانست و يا كارگردان هنري اواتار كه با اشك مي گفت سيزده سال پيش پزشكان از معالجه او قطع اميد كردند و اينكه زنده مانده و امروز مي تواند جايزه بهترين كارگردان هنري را دريافت كند حاصل زحمات و دلسوزي هاي همسرش است.
اين ها و خيلي موارد ديگر چيزهايي است كه به نظرم در هيچ گزارش ديگري يافت نمي شود و سبب مي شود احساس كنم كه ارزش بي خوابي كشيدن را داشته است.

راستي روز جهاني زن مبارك.